Wednesday, March 01, 2006

ديروز مامان رو فرستادم بره اداره گذرنامه سوال کنه که ممنوع الخروجم يا نه.
مامان که چيزی نگفت اما خواهرم برام تعريف کرده که جواب که بهش ندادن هیچ حسابی بهش بی احترامی کردن.
مردک سرهنگ نيروی افتضاحی با بی شرمی تمام به مادرم گفته: برو بينم خانم حال داری. برو بزار باد بياد.
مامان هم از بی پناهی و بی احترامی که بهش شده نشسته روی پله های گذرنامه زار زار گریه کرده.
مامان فکر میکنه من اگه بیام ایران کارم تمومه.
میدونید حتی اگه من ممنوع الخروج هم باشم گریه نداره. اما میفهمم که وقتی تو جمعیت توی یک موسسه دولتی بعد از سه ساعت در صف ایستادن به یک شخصی در سن مادرم توهین باشه خیلی درد داره.
خیلی. قلبم به درد اومد.لعنت بر اون خاک مادری رفته بر باد.

February 2006
March 2006
April 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
July 2007
August 2007
October 2007
December 2007
March 2008
October 2008
December 2010
September 2011
Old achive
Designed by Ardaviraf