Thursday, August 31, 2006

دوست خوبی که در شهر کوچکی در نزديکی استکهلم زندگی ميکنه برای انجام کار اومد استکهلم. ديداری تازه کرديم چای نوشيديم و گپی زديم.
برنامه سفرش رو تغيير داده بود که برای قبل از ساعت هشت شب خانه باشه. پرسيدم چرا؟ گفت که ميخواد به اولين قسمت سريال نرگس که از جام جم پخش ميشه برسه.
هموطن هايی ازکه سريال نرگس و زير سوال رفتن شعور مردم گله ميکنيد! راستش برای من زياد عجيب نيست اين موضوع همه جايی هست.
يک نگاه کوچکی که به همين کانالهای سراسری سوئد ميندازم, ميبينم پر است از اين سريالها مستند ها و مسابقه های چرند. سريالهای خانوادگی که اگه ببنيد ديگه شعورتون که هيچ شرف و عقل و هوشتون هم ميره زير سوال.
به طور مثال سريال روزهای زندگی که سالهای سال هر روز کمی عقب تر از امريکا در خيلی کشورها من جمله سوئد پخش ميشه. سالهای سال هست که در اين سريال اتفاقات عجيب و غريب ميافته .. همه به هم يا نظر دارند و يا با هم رابطه داشتند. ناممکنها ممکن هست و زندگی ديگه گوشت کوبيده تر در قالب يک داستان نميشه به خورد ببينده ها داد.
یک سری برنامه های هست که دیگه فریاد از نهاد بلند میکنه. نمونه اش برنامه بیگ برادر. یک سری جوان بیکار میرن توی یک خانه یه مدتی اونجا هستن و زندی میکنن. تمام خانه هم به دوربین مدار بسته مجهزه. همه فعالبت ها از جمله فعالبتهای جنسی این آدمهای بیکار با هم از تلوزیون پخش میشه. مردم بیکار هم میشینن و به س.ک.سی ترین و باحالترین این جوانان *با* حال رای میدن و برنده یک جایزه میلیونی به جیب میزنه و مردم همه در موردش حرف میزنند و عکسش در تمام روزنامه ها پیدا میشه و به این ترتیب آدم معروف های سوئد هر سال از این طریق چند تایی بهشون اضافه میشه.
مطبوعات رو که دیگه صحبتش رو نکنید. اگه به یک روزنامه فروشی سری بزنید. مجله ها رو میتونید به دو دسته تقسیم کنید. مجله های زنانه که چیزی جز روش های لاغری و کیف و کفش و لباس و مسائل جنسی است یا مجله های مردانه که البته در مورد همه چیز
هست جز این چیزهایی که در مجله های زنانه پیدا میشه. و اگه جدا قصد مطالعه يک مجله درست و حسابی باشيد انتخاب سختی ميشه.
بله اينجا اروپاست. اينجا سوئد هست. مردم سوئد يکی از پرمطالعه ترين مردم جهانند.

نرگس هم با تمامی توصيفات يک سری آدم بيکار بی هدف رو شبی چهل دقيقه سرگرم کرده. سرگرميه ديگه. کفيتش مهم نيست. کميتش مهمه.
راه دور نمیرم. میرم به منزل یکی از همین اقوام دور که در شهرستان سکونت دارند. حدس میزنم که مادر و دختر خانواده بدجور هر شب مشتاقانه پای این سریال میشینن. باور کنید تنها سرگرمی اونها این سریال های تلوزیونی و نقد و برسی اش هست. نه پارک میتونن برن و نه سینما. مهمانی هم زیاد نمیرند. اینترنت هم ندارند. کافی شاپ و با دوستان بیرون رفتن و میتینگ داشتن هم خبری نیست. تو گرمای تابستون وبعد از ظهرهای بلند و بیکاری این فصل تو خانه بیشتر از گلدوزی و گلسازی کار دیگری نمیشود در شهرستان کوچک آنها کرد. خانواده هم (مثل اکثریت مردم شهرستانهای دیگه) کمی سنتی و مذهبی هستند. ميتونم تصور کنم که در اونها چه اشتياقی هر شب برای ديدن اين سريال هست.
چرا گاهی فرموش ميکنيم که ما همه مردم ايران نيستيم و همه مردم ايران ما نيستند؟

اما تو اين فکرم که اين دوست تحصيل کرده روشن فکر من مجذوب چی داستان نرگس شده؟
Tuesday, August 29, 2006

چند شبه که ديگه شبها خانه خودم ميخوابم. با تنهاييم و کابوس های شبانه کمی کنار اومدم.
سعی ميکنم مثل گذشته صبحها ساعت شش از خواب بلند شم و تلوزيون رو روشن کنم و بزارم رو کانال یک برنامه صبح بخير سوئد. چای دم کنم و آماده بشم برای رفتن به سر کار.
عصر ها اگه وقت و انرژی بود با دوستم برويم قدم زدن.
سعی ميکنم دلم رو خوش کنم به روزمرگی ها. به اتفاقات کوچک روزانه. به اخبار خوندن و چرخ دور زدن در اينترنت.
چه درست گفتن که بسیار سفر بايد تا پخته شود خامي. من هنوز جا دارم تا پخته بشم اما ديگه مثل سابق خامی نيستم تا نشه بهش دندون زد.
فهميدم که آسمان همه جا آبی است اما آسمان سوئد آبیش صاف تر و امن تره.
فهميدم مردم همه جای دنيا يک شکلند اما بعضی ها شکل هاشون پيچيده تره.
Friday, August 18, 2006

فکر ميکردم چقدر سخته اجرای تصميماتم. که چقدر گوسفندم و چقدر کرم دارم.
چقدر بی هدف شدم و چقدر از تنهايی خسته ام. آروم و قرار ندارم و تعادل ندارم.
يک رو تصميم ميگيرم کاری رو انجام بدم و روز بعد نظرم عوض ميشه.
کارهام رو به آينده محول ميکنم. درست و حسابی کار نميکنم و فکرم آزاد نيست.
ميترسم از اينکه کاری رو بکنم که صحيح نيست. سر اون زن مستقل محکم استوار چی اومده؟
Monday, August 07, 2006

مردانه اش اينطوريه که امشب و فردا شب و هر شب برم بيرون و بی خيال ماجرا.. همه چي رو از ذهنم حذف کنم. این نشد یکی دیگه. مهم نیست.
زنانه اش اينطوريه که شب و روز با خاطراتم زندگی کنم و هر لحظه روزهای خوب و بد گذشته جلوی چشمم باشه و با گريه خودم رو آروم کنم.چرا اينطور شد و اگه اينجوری نشده بود و...
نمیدونم زنانه ام يا مردانه! ميخوام يک مسافرت برم و به خانه ام فکر کنم. کاتالوک تزيين داخلی ورق ميزنم و تو فکر محل کار جديدم هستم. تو اين موقعيت فقط نمی خواهم و نمی تونم تنها باشم.از تنها بودن و فکر کردن به گذشته وحشت دارم درد تنهايی غربت رو چه کنم؟
Thursday, August 03, 2006

حالا که يک هفته گذشته احساس ميکنم شوکش بهم وارد شده. يک حالت عجيب. شايد شروع افسردگی.
خوشحالم که لااقل تابستونه. اگه زمستون بود لابد کارم دوباره به جاهای باريک ميکشيد. وقتی ميگم زمستون بايد تصور کنيد يک سرمای استخوان سوز و تاريکی دايم.
دوستان خوبم دورو برم هستند و مايه دلگرميه. اما من خودم آدمی هستم که در رفت و آمد با دوستام حد رو نگه ميدارم. از طرفی همه متاهل هستند و من بينشون مجرد. اگر ايران بودم لااقل اينجور مواقع با خواهرم عصر ها بيرون ميرفتيم و قدم ميزديم و بستنی عصر تابستونی ميخورديم.
محل کارم رو عوض کردم و از اين به بعد با آدهمای دماغ بالايی سر و کار دارم. آدمهای از خود مشتکری که تصور ميکنند دنيا برای اونها ساخته شده. در سالن جديدی که ميخواهم کار کنم اقوام شاه و درباری ها رفت و آمد دارند.
خانه ام رو يک ماه ديگه از مستاجر پس ميگيرم. الان موقت پيش يکی از دوستان هستم. خدايا چقدر سخته برام مهمان بودن. از احساس سرباری متنفرم.
وقتی برگشتم خانه دوباره ميخواهم رنگ و نقاشی و تزيين رو از سر بگيرم. به خانه ام و مهمتر از همه به خودم فکر کنم.

February 2006
March 2006
April 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
July 2007
August 2007
October 2007
December 2007
March 2008
October 2008
December 2010
September 2011
Old achive
Designed by Ardaviraf