Wednesday, March 15, 2006

صبح در آشپزخانه کنار پنجره لیوان چلی به دست نشسته بودم و بارش برف را نگاه ميکردم.
به يک سال خورشيدی گذشته فکر ميکردم. به سال تحويل پارسال که در پاريس بودم. به مهمانی رستوران ايرانی شامپ اليزه.
به هوای گرم و دل انگيز بهاری نورماندی و آب آبی اقيانوس اطلس. به سوپهای دريايی و خانه های رويايی و شيرنی های کوچک محلی.
امسال هم قسمت نشد سال تحويل در خانه مادری ام باشم. مامان برام سبزه کنار گذاشته. در دلم به کار و مشغله های روزمره فحش ميدهم که من رو از تحويل سال در وطن بازداشت. اما بعد به خود ميگويم اگر کارم نبود نمی توانستم اينقدر مسافرت بروم.
سعی ميکنم در ذهنم به تک تک تحويل سال های اخير فکر کنم. ياد آن سالی ميافتم که پدرم تصادف کرده بود و من در دنياي کودکی خودم خوشحال از عيدی های زيادی که گرفتم. به سفره های هفت سينی که با خواهرم ميچيديم و مادرم با بی سليقگی هميشه دکورش را بهم ميزد.
به ياد اشکهای ماردم در سال تحويل که دلتنگی پدرش را ميکرد. حتما امسال هم از دوری من ميگريد. مثل سالهای گذشته. اگر امسال ميتوانستم آنجا باشم ديگر گريه ای در کار نمی بود.
صحنه ها از جلوی چشمم رد ميشوند و اشکم سرازير ميشود. منی که ميخواهم از ريختن اشکهای مامان جلوگيری کنم.

February 2006
March 2006
April 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
July 2007
August 2007
October 2007
December 2007
March 2008
October 2008
December 2010
September 2011
Old achive
Designed by Ardaviraf