Wednesday, September 13, 2006

آفساید رو در سینما دیدم.
بغض دوباره گلوم رو گرفته.
بین خاطرات دوران دبیرستان و اصرار برای دیدن بازی های ملی و استقبال از بازیکن ها و هیجان نورنبرگ و بازی ایران مکزیک گم هستم.
بغض گلوم رو بیشتر فشار میده وقتی یادم میاد چه جوری شهر پر از مکزیکی بود و تک و توک ایرانی میدیدیم و فریاد میزدیم ایراااااان.
پرچم ایران روی سرم گرفته بودم و مسیر طولانی رو پیاده رفتیم. بچه ها فریاد میزدن ایران چکارش میکنه و ما هم جواب میدادیم. گاهی ماشینی هموطن رد میشد و بوق میزد و ما هم خوشحال فریاد میزدیم و پرچم تکون میدادیم....
یاد مصاحبه هایی میافتم که ازم شد. داخل محوطه فن کلاب قبل از شروع بازی.. همه انگشت میگذاشتن روی ممنوع بودن حضور زنان در استادیوم در ایران و یا حذف ایران از جام جهانی به خاطر اظهار نظرات رئیس جمهور گرامی درباره اسرائیل.
یاد لحظه ای میافتم که خبرنگار یکی از خبرگذاری های انگلیس ازم پرسید نظرت راجع به ممنوعیت حضور زنان در ایران چیه و چه احساسی داری از اینکه اینجا در آلمان میتونی کشورت ور تشویق کنی. و من که لحظه ای فکر کردم و گفتم اومدم کشورم رو تشویق کنم و فقط به پیروزی فکر میکنم
واقعا چه احساسی داشتم؟ کی میفهمه من چه احساسی داشتم؟ برای اونها چه فرقی مکنه که ما چه احساسی داریم؟
بغض بدجوری گلوم رو فشار میده.

February 2006
March 2006
April 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
July 2007
August 2007
October 2007
December 2007
March 2008
October 2008
December 2010
September 2011
Old achive
Designed by Ardaviraf