Monday, April 30, 2007
امشب وایکینگهای سوئد در آخرین شب ماه آوریل در جشنی شبیه همان چهارشنبه سوری خودمان به استقبال ماه مه و تابستان میروند.صدای آواز و رقص از لابلای درزهای پنجره می آید. مامان امشب بستری شد و فردا عمل میشود.امشب من قرداد اجاره یکی از اتاقهایم را با مستاجر جدیدم نوشتم. امشب آخرین شب ماه آوریل! از وقتی این مشکلات درهم برایمان پیش آمد احساس میکنم روابط خانوادگیمان محکمتر شده. صبرمان هم بیشتر. همه به هم روحیه میدهیم. هوای هم را بیشتر از قبل داریم. دست من البته کوتاهتر هست و فقط تماس تلفنی دارم.بعضی اتفاقها باید در زندگی بیافتد تا نادیده شده ها را ببینیم. بعضی چیزها را باید از دست داد تا قدر خیلی چیزهای دیگر را دانست. بعضی پولها باید بود. بعضی روزها باید سپری شود.زمانی من مبلغ خیلی زیادی را هزینه یک رابطه پوچ کردم. دوستی در لابلای دلداری هایش گفت که بعضی پولها باید برود. پول میاد و میرود.حالا به حرفش رسیدم. نه فقط پول بلکه ما آدمها هم میاییم و میرویم. تجربه و صبر ثمره اش میشود.مستاجر جدیدم که قبلا هم صاحبخانه ایرانی داشته دو رگه سوئدی انگلیسی است. دختر خوب وآرامی است. اول ماه ژوئن به خانه ام اساس کشی میکند.
اتوبوسی که به سمت سفارت ایران میرفت مسافر زن و دختر ده دوازده ساله ای داشت با پوششی شبیه محجبه های لبنانی. فکر کردم شاید از عراقی های مقیم ایران هست که به سمت سفارت میرود و یا شاید از همسران آقایون سفارتی.سفارت را اینبار دستی به سر و رویش کشیده بودند و تازه شده بود شبیه ادارات پیش پا افتاده دولتی داخل ایران. همیشه فکر میکردم که این سفارت زشت و کثیف با آن صندلی های زشت آهنی و هوای خفه و اتاق کوچک و زشتتش چه تاثیری در ذهن سوئدی ها ی احتمالا راهی ایران میگذارد. یاد آن روزهای سختی میافتم که هر روز راهی سفارت میشدم برای کارم و یاد آن دو سوئدی با لباسهای کار ساختمان که آن روزها در سفارت دیدم و هرگز فکر نمیکرئم که آن دو بخت برگشته به همچین سرنوشتی دچار شوند.مردی از اتاقهای سفارت بیرون آمد و با آن خانم مشغول صحبت شد. نمیدانم چرا در راهروی سفارت ولی در بین آن هم همه توجه ام و جلب شد و به حرفهایشان گوش دادم.زن میگفت که طلاق سوئدی گرفته و طلاق ایرانی را نمیدهد. بارها و بارها اقدام کردم ولی طلاق نمیدهد.مرد پرسید: اقامت سوئدی دارید؟ زن جواب داد بله هم خودم هم دخترم.مرد نگاهی به دختر انداخت و گفت خانم طبق قوانین ایران ایشان میتوانند هم خروج شما را ببندند هم دخترتان را. من میتوانم از اینجا نگاه کنم که اقدام کرده یا نه اما اگه نکرده باشه هر لحظه میتواند اینکار را بکند آنوقت شما باید از ایران اقدام کنید و آنجا اسیر کارهای دارای و لغو رای میشوید.زن جواب داد که مرد تهدید کرده خروج دختر را میبندد و دختر را با خودش به ایران میبرد.مرد نگاهی به دختر کرد و پرسید سفرتان کی هست؟ زن جواب داد دوازده خرداد.مرد دوباره نگاهی به دختر انداخت و گفت اینجا صبر کنید تا من بیام.مرد بعد از ده دقیقه برگشت و گفت: خانم اقدام نکرده ولی... ببین خانم شما راه را از اول اشتباه رفتی. چرا طلاق گرفتی؟زن گفت: من را خیلی اذیت کرده آقا. خیلی اذیت کرده. و جمله خیلی اذیت کرده را چند بار تکرار کرد.دختر به مادرش نگاه کرد روسریشت را درست کرد و گفت مامان من باهاش نمیرم. من نمیرم ایران.مرد نگاهی به دختر کرد سری تکان داد و گفت خانم بیایید تو اتاق .مرد و زن و دختر رفتند و من هم باید میرفتم. از آن روز تابحال همه اش در این فکرم که چرا جلو نرفتم و از زن خواهش نکردم که به ایران نرود. زن نباید به ایران برود.
Thursday, April 12, 2007
مامان رفته بیمارستان برای درآوردن رحمشگفتن باید اجازه شوهرت باشه.گفته شوهرم نیست. گفته پس اگه پسر بزرگ داری اجازه کتبی اون باید باشه.مامان هم دعواش شده و فریاد زده آخه من به پسری که از این رحم زاییدمش برم بگم اجازه میدی من رحمم را دربیارم؟آخه گوسفندی تا چه حد؟ تا کی؟ شنیده بودیم در ایران زن جزو دارایی شوهرش محصوب میشه ولی انگاری جدیدا زن خانواده دارایی تک تک مردان فامیل هست.خدایا شکرت که دارایی هیچ مردی نیستم..
Tuesday, April 10, 2007
امروز از اون صبحهایی هست که با گلو درد از خواب پا میشم.مامان دیشب حالش بد شده و با خواهرم رفته دکتر. دکتر گفته فشارش خیلی بالاست و وضعیتش خطرناکه. انگار این وسط این فقط کم بود که اضافه شد.تمام روز رو باید دنبال کار پلیس و شکایت از یک شرکت کلاه بردار باشم.امیدوارم فقط دوام بیارم و به اعصابم مسلط.
وقتی مامان تعریف کرد که تو خاک گلدون خشک شده خانه یک کاغذ مچاله شده از حروف عجیب غریب و کلمات و کد های نا معلوم پیدا کرده مو به تنم سیخ شد. آب دهنم خشک شد و قلبم درد گرفت.
کاش اینجا کسی بود براش تعریف میکردم.
میگفتم که به این خرافاتها اعتقاد ندارم ولی مگه میشه منکر شد؟
پدرناپدید میشه و مامان شب و روز خون گریه میکنه
خواهرم تو درگیری مقدمات ازدواجش بهم میل میزنه و میگه همه چی تموم شده و نامزدش گفته نه من راضیم نه مادرم برو با کس دیگری خوشبخت شو.
برای من هم حتی فرسخها دور از اون آب و خاک گرفتاری های بزرگی پیش آمده. درست از همون موقع که از پدر دیگر خبری نشد.
دوستی میگفت کوبایی ها وقتی میروند جایی مراقبند که موهایشان جایی نریزد که مبادا کسی مویشان را جادو نکند. کاش در کوبا زندگی میکردم.
فردا باید برم اداره پلیس تا از دست یک شرکت کلاه بردار شکایت کنم ولی نای رفتن نیست. تمام بعد از ظهر را کنار پذیرایی نشسته ام و به دیوارهای خانه خیره شده ام. فکرم کار نمیکند. دلم میخواهد برای عمه روژیکا تعریف کنم اما نمیدونم اینها را چه جوری به سوئدی بگویم که مرا بفهمد. دوستی سالها پیش میگفت خواندن روزانه سوره جن سحر و جادو را باطل میکند. کاش عمه روژیکا این چیزها را میفهمید.انگار اضطرابهای قبل عید و خوابهای آشفته ام بی دلیل نبوده.
Monday, April 09, 2007
بارون که نم میزد دیگه دلم شور این رو نمیزد که موی به زحمت شسوار صاف و مهار شده ام دوباره فر میشه. این بار روسری سرم بودهر روز یک مدل روسری میپوشیدم. کلیسیون شال و دستمال گردن خودم به اضافه روسری های خواهرم .خواهرم میگفت روسری خیلی بهت میاد. احساس خوبی بهم دست میداد. احساس میکردم شیک شدم. از اروپا به تهران میام و خواهرم یادم میندازه که خانم گریمور! قیافه ات مثل مرده ها شده. چرا رنگت پریده؟ یک کم روژ لب بزن. راستی چند وقت بود آرایش نکرده بودم؟با دوستم کافه کنج یک کافه دنج و دلنشین تو یکی از فرعی های پرت خیابان فلسطین قرار دارم.قیمت قهوه ها سرسام آوره. قیمت اسپرسو در ایران با اروپا یکی هست اگر بیشتر نباشد. بعضی کیک ها در منو نیست و بعضی دیگر با اسمش فرق میکند.روبرویم دختری نشسته با موهای به سمت بالا که با مهارت و زیبایی خاصی از زیر روسری بیرون اومده و یا بهتر بگم شالی خوشرنگ به عرض حدودا ده سانتی متر. مانتوی تنگ و کوتاهی که بیشتر به بلوز شبیه هست اندام قشنگش رو فرم داده و رنگ شلوار و کیف و کفش و شال سرش همخونی مناسبی دارند.صورت فوق العاده قشنگش مثل بوم نقاشی آرایش شده. از آرایش های کت واک. پشت دود سیگار محو شده و من محو تماشا.دوستم میپرسه کجایی. جواب میدم محو تماشای روبروییم.میگه نگران نباش یکی دو ماه دیگه از دماغش درمیارن. همانطور که به حرفهای دوستم گوش میدهم و با تکان دادن سر تاییدش میکنم محو تماشاش میشم.فکر میکنم تو این چند سالی که من نبودم چند تا اتفاق افتاده . یکی اینکه دخترها خیلی زیبا شدند و خوش اندام. دیگه اینکه آرایش ها بدجوری سبک عربی و هندی گرفته و به غلظتش اضافه شده. قیافه ها عجیب شده اند. مد ایران از کجا پیروی میکنه؟ از کشورهای حاشیه خلیج فارس یا از کانالهای فشن و مدلهای کت واک؟ پس چرا توی شهرهای بزرگ مد مثل پاریس و نیویورک و لندن و میلان این سبک آرایش مو و صورت دیده نمیشه؟از کافه که بیرون میاییم بارون شدید ترشده و موهای من حسابی فر خوردن. دوستم تذکر میده آرایشت تو بارون داره میریزه. صورتت رو نگیر بالا. قیافه ات عین کتک خورده ها شده. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
خواب انفجار دیدم. خواب دیدم پشت خانه ای پناه گرفتم و انفجار بزرگی رخ داد.از خواب پریدم و از ترس و اضطراب دیگه خوابم نبرد.صورت و بغض مامان از پشت شیشه های فرودگاه موقع خداحافظی از جلوی چشمام دور نمیشه.دلم نمیخواست کسی برای خداحافظی فرودگاه بیاد اما مامان اصرار کرد و من نخواستم دلش را بشکونم.صحنه هایی تو زندگی هست که از ذهن آدم پاک نمیشه صحنه های دردآورتو ذهن آدم نقش پر رنگ تری میگیره.
وقتی خلبان اعلام فرود کرد.. درست بیست دقیقه قبل از فرود وقتی اسم فرودگاه مهرآباد رو شنیدم تمام تنم لرزید و اشکم بی اختیار پایین اومد. گمون میکنم من و بقل دستیم تنها کسانی بودیم که تو اون بویینگ بزرگ هما لام تا کام با کسی صحبت نکردیم. من حتی شمام هم نخوردم چون خواب بودم.اشکم بند نمیامد. مامور پاس کنترل با شک بهم نگاه میکرد و سوالهای عجیب غریب میپرسید و من هم هم با اشک جواب میدادم.چمدانهام زود روی ریل اومدن و من هنوز اشکم بند نیامده بود.مامور گمرک هم که تو دلش لابد به اشکهام خندیده بود با لبخند کریه و خوشمزگی تکراری کفت بگیر ساکت رو اونور نزنی پام رو چلاق کنی و من در جواب بیشتر اشک ریختم.تو سالن کسی رو ندیدم. موبایلم رو روشن کردم که اس ام اس بدم دستی رفت رو شونه ام. برادرم بود. لبخند پهن و لپ های توپولش و موهای سیاهش اشکم رو بند آورد.