Monday, April 09, 2007

وقتی خلبان اعلام فرود کرد.. درست بیست دقیقه قبل از فرود وقتی اسم فرودگاه مهرآباد رو شنیدم تمام تنم لرزید و اشکم بی اختیار پایین اومد.
گمون میکنم من و بقل دستیم تنها کسانی بودیم که تو اون بویینگ بزرگ هما لام تا کام با کسی صحبت نکردیم. من حتی شمام هم نخوردم چون خواب بودم.
اشکم بند نمیامد. مامور پاس کنترل با شک بهم نگاه میکرد و سوالهای عجیب غریب میپرسید و من هم هم با اشک جواب میدادم.
چمدانهام زود روی ریل اومدن و من هنوز اشکم بند نیامده بود.
مامور گمرک هم که تو دلش لابد به اشکهام خندیده بود با لبخند کریه و خوشمزگی تکراری کفت بگیر ساکت رو اونور نزنی پام رو چلاق کنی و من در جواب بیشتر اشک ریختم.
تو سالن کسی رو ندیدم. موبایلم رو روشن کردم که اس ام اس بدم دستی رفت رو شونه ام.
برادرم بود. لبخند پهن و لپ های توپولش و موهای سیاهش اشکم رو بند آورد.

February 2006
March 2006
April 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
July 2007
August 2007
October 2007
December 2007
March 2008
October 2008
December 2010
September 2011
Old achive
Designed by Ardaviraf