امروز بعد از ظهر مبلهای بزرگی که سفارش داده بودم اومد. فکر نمیکردم اینقدر سنگین باشن. راننده بار هم وقت نداشت کمکم کنه. من موندم و دو تا نشینمن بزرگ و سنگین.
نمیدونستم چی کار باید بکنم و از کی کمک بگیرم. به هر کسی هم زنگ میزدم کم کم دو ساعتی طول میکشید تا بتونه بیاد و کمکم کنه.
رفتم در یکی از آپارتمانهای روبرو رو زدم و گفتم من یک زن تنها هستم که مبلهام تو کوچه مونده و احتیاج به کمک دارم. فکر کنم قیافه ام خیلی درمانده و پریشان بود که سوئدی مهربون و بیچاره که احتمالا تازه از سر کار رسیده بود خونه گفت حتما حتما الان میام.
یک همسایه دیگه هم که فکر کنم هندی یا شاید بنگلادشی بود رو تو کوچه پیدا کردم و شدن دو نفر.
مبلها انقدر بزرگ بودن که موقع آوردنشون در هال آینه دیواری ام افتاد و شکست.
موقع جمع کردن تکه های آینه فکر کردم اگه تهران بودم با اشاره ای کمک میریخت.
قدر در کنار خانواده بودن رو باید دونست. هزار تا دوست خوب و صمیمی هم برام جای خانواده رو نمیگیرن. این رو حالا میفهمم. بعد شش سال زندگی در غربت.
نمیدونستم چی کار باید بکنم و از کی کمک بگیرم. به هر کسی هم زنگ میزدم کم کم دو ساعتی طول میکشید تا بتونه بیاد و کمکم کنه.
رفتم در یکی از آپارتمانهای روبرو رو زدم و گفتم من یک زن تنها هستم که مبلهام تو کوچه مونده و احتیاج به کمک دارم. فکر کنم قیافه ام خیلی درمانده و پریشان بود که سوئدی مهربون و بیچاره که احتمالا تازه از سر کار رسیده بود خونه گفت حتما حتما الان میام.
یک همسایه دیگه هم که فکر کنم هندی یا شاید بنگلادشی بود رو تو کوچه پیدا کردم و شدن دو نفر.
مبلها انقدر بزرگ بودن که موقع آوردنشون در هال آینه دیواری ام افتاد و شکست.
موقع جمع کردن تکه های آینه فکر کردم اگه تهران بودم با اشاره ای کمک میریخت.
قدر در کنار خانواده بودن رو باید دونست. هزار تا دوست خوب و صمیمی هم برام جای خانواده رو نمیگیرن. این رو حالا میفهمم. بعد شش سال زندگی در غربت.