Sunday, October 07, 2007

این اواخر زیادی غرق ایران شدم
دلم میخواد با مشت بکوبم تو دهنش وقتی میگه شنیدم تو ایران مردم با خر و اسب صکص دارن. دلم میخواد خوردت کنم وقتی با حالت تمسخر از احمدی نژاد و بمب اتم و تروریست حرف میزنی. ولی رمقی برام باقی نمونده و فقط نگاه میکنم و دفاع نمیکنم.


گاهی اوقات تو حسرت یک پیاده روی تو یکی از خیابانهای دنج تهران دیونه ام میکنه و حتی یک سفر مجانی به پراگ هم نمیتونه رقابتی برای ارضای این حس دلتنگی کنه. اما وقتی یاد ماشینهای گشت پلیس میافتم تصور دلهره از دستگیری به خاطر بدحجابی مثل آب سردی میمونه که توی سرمای منفی بیست درجه ماه فوریه بریزه روی سرت.

اینجا جدی جدی پاییز شده. استکهلم بی نهایت قشنگ شده و امروز یکی از دوستان یونانی ام میگفت تو استکهلم همه چی هم که داشته باشی باز یک حسی برای خوشبختی کامل کم هست. میگفت اینجا یک جور دیگه سرده و یک مدل دیگه دلگیره.

چند شب پیش زودتر از معمول اومدم خونه و به یاد مامان و عصرهای دلنشین نوجوانی قیمه درست کردم و با قابلمه رفتم آپارتمان عمه روژیتزا و با هم قیمه خوردیم. روژیتزا مثل دختر یچه های عاشق از خوشحالی چشم هاش برق میزد و من رو به شیرینی دارچینی دعوت کرد. با خودم فکر کردم ای کاش یک قنادی یا کافه تریای کوچک در تهران داشتم و عمه روژیتزا قنادم بود. مامان و عمه روژیتزا دوستای خوبی میشدن.



February 2006
March 2006
April 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
July 2007
August 2007
October 2007
December 2007
March 2008
October 2008
December 2010
September 2011
Old achive
Designed by Ardaviraf