این اواخر زیادی غرق ایران شدم
دلم میخواد با مشت بکوبم تو دهنش وقتی میگه شنیدم تو ایران مردم با خر و اسب صکص دارن. دلم میخواد خوردت کنم وقتی با حالت تمسخر از احمدی نژاد و بمب اتم و تروریست حرف میزنی. ولی رمقی برام باقی نمونده و فقط نگاه میکنم و دفاع نمیکنم.
گاهی اوقات تو حسرت یک پیاده روی تو یکی از خیابانهای دنج تهران دیونه ام میکنه و حتی یک سفر مجانی به پراگ هم نمیتونه رقابتی برای ارضای این حس دلتنگی کنه. اما وقتی یاد ماشینهای گشت پلیس میافتم تصور دلهره از دستگیری به خاطر بدحجابی مثل آب سردی میمونه که توی سرمای منفی بیست درجه ماه فوریه بریزه روی سرت.
اینجا جدی جدی پاییز شده. استکهلم بی نهایت قشنگ شده و امروز یکی از دوستان یونانی ام میگفت تو استکهلم همه چی هم که داشته باشی باز یک حسی برای خوشبختی کامل کم هست. میگفت اینجا یک جور دیگه سرده و یک مدل دیگه دلگیره.
چند شب پیش زودتر از معمول اومدم خونه و به یاد مامان و عصرهای دلنشین نوجوانی قیمه درست کردم و با قابلمه رفتم آپارتمان عمه روژیتزا و با هم قیمه خوردیم. روژیتزا مثل دختر یچه های عاشق از خوشحالی چشم هاش برق میزد و من رو به شیرینی دارچینی دعوت کرد. با خودم فکر کردم ای کاش یک قنادی یا کافه تریای کوچک در تهران داشتم و عمه روژیتزا قنادم بود. مامان و عمه روژیتزا دوستای خوبی میشدن.
دلم میخواد با مشت بکوبم تو دهنش وقتی میگه شنیدم تو ایران مردم با خر و اسب صکص دارن. دلم میخواد خوردت کنم وقتی با حالت تمسخر از احمدی نژاد و بمب اتم و تروریست حرف میزنی. ولی رمقی برام باقی نمونده و فقط نگاه میکنم و دفاع نمیکنم.
گاهی اوقات تو حسرت یک پیاده روی تو یکی از خیابانهای دنج تهران دیونه ام میکنه و حتی یک سفر مجانی به پراگ هم نمیتونه رقابتی برای ارضای این حس دلتنگی کنه. اما وقتی یاد ماشینهای گشت پلیس میافتم تصور دلهره از دستگیری به خاطر بدحجابی مثل آب سردی میمونه که توی سرمای منفی بیست درجه ماه فوریه بریزه روی سرت.
اینجا جدی جدی پاییز شده. استکهلم بی نهایت قشنگ شده و امروز یکی از دوستان یونانی ام میگفت تو استکهلم همه چی هم که داشته باشی باز یک حسی برای خوشبختی کامل کم هست. میگفت اینجا یک جور دیگه سرده و یک مدل دیگه دلگیره.
چند شب پیش زودتر از معمول اومدم خونه و به یاد مامان و عصرهای دلنشین نوجوانی قیمه درست کردم و با قابلمه رفتم آپارتمان عمه روژیتزا و با هم قیمه خوردیم. روژیتزا مثل دختر یچه های عاشق از خوشحالی چشم هاش برق میزد و من رو به شیرینی دارچینی دعوت کرد. با خودم فکر کردم ای کاش یک قنادی یا کافه تریای کوچک در تهران داشتم و عمه روژیتزا قنادم بود. مامان و عمه روژیتزا دوستای خوبی میشدن.