Tuesday, October 16, 2007

امروز بعد از ظهر مبلهای بزرگی که سفارش داده بودم اومد. فکر نمیکردم اینقدر سنگین باشن. راننده بار هم وقت نداشت کمکم کنه. من موندم و دو تا نشینمن بزرگ و سنگین.
نمیدونستم چی کار باید بکنم و از کی کمک بگیرم. به هر کسی هم زنگ میزدم کم کم دو ساعتی طول میکشید تا بتونه بیاد و کمکم کنه.
رفتم در یکی از آپارتمانهای روبرو رو زدم و گفتم من یک زن تنها هستم که مبلهام تو کوچه مونده و احتیاج به کمک دارم. فکر کنم قیافه ام خیلی درمانده و پریشان بود که سوئدی مهربون و بیچاره که احتمالا تازه از سر کار رسیده بود خونه گفت حتما حتما الان میام.
یک همسایه دیگه هم که فکر کنم هندی یا شاید بنگلادشی بود رو تو کوچه پیدا کردم و شدن دو نفر.
مبلها انقدر بزرگ بودن که موقع آوردنشون در هال آینه دیواری ام افتاد و شکست.
موقع جمع کردن تکه های آینه فکر کردم اگه تهران بودم با اشاره ای کمک میریخت.
قدر در کنار خانواده بودن رو باید دونست. هزار تا دوست خوب و صمیمی هم برام جای خانواده رو نمیگیرن. این رو حالا میفهمم. بعد شش سال زندگی در غربت.

February 2006
March 2006
April 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
November 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
July 2007
August 2007
October 2007
December 2007
March 2008
October 2008
December 2010
September 2011
Old achive
Designed by Ardaviraf